تظاهر
استخوان
تظاهر به دوستی
قصاب!
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
کار قفس تمام شد
نجار به آینده می نگریست
دلش شکست!
استخوان
تظاهر به دوستی
قصاب!
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
کار قفس تمام شد
نجار به آینده می نگریست
دلش شکست!
برخلاف میلم ونوشته های قبلی این مطلب کمی طولانی شد ببخشید.
پدر رو به دختر کرد و گفت:
امشب را بخواب،فردا برايت عروسكي خواهم خريد، امشب را با رویاهایت بازی کن ،فردا برایت عروسکی
خواهم خرید.
دختر خوابید، خواب دید:
عروسکش گرسنه است .
عروسکش نان ندارد .
وقتی هم بزرگ می شودوآزادی را می فهمد در پشت میله هاست، تنش زخمی و دستاش پینه بسته
است.
دختر از خواب بیدار می شودمی گوید:
بابایی ،بابایی
من عروسک نمی خوام ،بذار آزاد باشه ، اونم مثل من تو بدبختی وفقر زندگی نکنه ،بذار یکی اونا ببره
تو خونش واسش آرامش و آسایش فراهم کنه،لباس گرم تنش کنه ، تو زمستون سردش نشه ،یه جایی
باشه واسش کفش بخرن تا با کفشهای پارش نره بیرون تو بارون پاهاش خیس نشه ،از خجالت سوراخ
های لباسشا پنهون نکنه.
بابایی ،بابايي
درس بخونه دکتر بشه ،رئیس یه جایی بشه تا مثل ما همش دنبال نون ندوه ،من همون تو رویا هام با
عرو سکام بازی می کنم ،همون تو خواب بغلش می کنم ،با اشک چشام حمومش می کنم و دستای
پینه بسته را می پیچم لای کهنه ،نازش می کنم تا دردش نیاد ،با لالایی زخم دلم ،خوابش می کنم ،با
یه دل ترک خورده ،ماه آسمونش می کنم .
با چوبا ی خشک عروسکی می سازم که تنش لاغره مثل خودم ،نه،نه بذار با سفره ی پار چه ای خونه
که دیگه لازمش نداریم و بدرد مون نمی خوره واسش پیرهن بدوزم یه کم چاقش کنم خجالت نکشه .
نون که نیست بذار عروسکم نباشه !
حال گرسنگی خواب را از چشم دخترک ربوده بود او حتی نمی توانست از بی خوابی در خواب هم
عروسکش را نوازش کند...
به یاد همه دختر کوچولوهایی که چشماشون به دره تا بابا با یه عروسک بیاد خونه بگه دخترم اینم مال
تو حالا سفره را باز کنید یه لقمه نون بخوریم .
نه عروسک ،نه سفره و... فقط یه چشم منتظر سهمشه!
در حوض
مادر
نگران ماه بود!
--------------------------------------------------------------------
کلاس ،همهمه غیبت!
دلهره و ترس
ترور
- استاد؟
-نه ، نه ...!